جدول جو
جدول جو

معنی پم بخردن - جستجوی لغت در جدول جو

پم بخردن
شیر خوردن کودک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پی بردن
تصویر پی بردن
نشان و اثر چیزی را یافتن و آگاه شدن به آن، درک کردن، دریافتن، فهمیدن، برای مثال در بیابان هوا گم شدن آخر تا چند / ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم (حافظ - ۷۴۸)، چنان کرد آفرینش را به آغاز / که پی بردن نداند کس بدان راز (نظامی۲ - ۱۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم بردن
تصویر غم بردن
کنایه از غصه خوردن، اندوه خوردن، غم خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(دُ رُ مَ دَ)
غم خوردن. غمناک شدن:
مبر گفت غم کآن کنم کت هواست
بهر روی فرمان و رایت رواست.
اسدی (گرشاسب نامه).
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار بردن غم نباشد.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
واقف گشتن. آگاه شدن. اطلاع یافتن. آگاهی یافتن. اطلاع حاصل کردن. دریافتن. دانستن. یافتن. راه بردن. سراغ چیزی یافتن. بحقیقت چیزی رسیدن. (آنندراج). نشان یافتن. فهمیدن. بو بردن. (فرهنگ نظام). کشف کردن. مطلع شدن:
مرد درین راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یار کند.
ناصرخسرو.
پی بگمانت نبرده هرچه یقین است
ره بیقینت نیافت هرچه گمانست.
مسعودسعد.
ره رفته تا خط رقم از اول خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از علا.
خاقانی.
بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن.
خاقانی.
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز.
نظامی.
چو اندیشه زین پرده درنگذرد
پس پردۀ راز پی چون برد.
نظامی.
از آن قصه هریک دمی میشمرد
بفرهنگ دانا کسی پی نبرد.
نظامی.
بنشناخت از یکدگر بازشان
نه پی برد بر پردۀ رازشان.
نظامی.
بگوید جملگی با جان و با دل
اگر تو پی بری این راز مشکل.
عطار.
اگر در بند این رازی بکلی پی ببر از خود
که نتوانی پی این راز پی بردن بآسانی.
عطار.
چون شناختی کسی را که بر وی پی نبردی. (مجالس سعدی).
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی بملکی درند.
سعدی.
خر جماع آدمی پی برده بود.
مولوی.
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بی چون وخرد کی پی برد.
مولوی.
مردمش چون مردمک دیدن خرد
در بزرگی مردمک کس پی نبرد.
مولوی.
نقد حال خویش را گر پی بریم
هم ز دنیا هم ز عقبی برخوریم.
مولوی.
در هزاران لقمه یک خاشاک خرد
چون درآمد حس زنده پی ببرد.
مولوی.
تو مگو آن مدح را من کی خرم
از طمع کی گوید او من پی برم.
مولوی.
لبش می بوسم و درمیکشم می
به آب زندگانی برده ام پی.
حافظ.
در بیابان هوا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی بمهمات بریم.
حافظ.
فریادی زد که بعضی از همراهانش بکیفیت حادثه پی بردند. (حبیب السیر ج 3 جزوۀ 4 ص 324).
بکنه ذاتش خرد برد پی
اگر رسد خس بقعر دریا.
اقتداء، پی بردن بکسی. تقمم، پی بردن بخاکروبها وجستن آنرا. احتذاء...، بکسی پی بردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ جَ)
بعقب بردن، بازگردانیدن. رجعت دادن
لغت نامه دهخدا
تصویری از غم بردن
تصویر غم بردن
غم خوردن اندوه بردن غمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی بردن
تصویر پی بردن
واقف گشتن، آگاه شدن، اطلاع یافتن، راه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس بردن
تصویر پس بردن
بعقب بردن، باز گردانیدن رجعت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی بردن
تصویر پی بردن
((~. بُ دَ))
آگاه گشتن، اطلاع یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی بردن
تصویر پی بردن
ادراک، درک کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
برخورد کردن به هم برخوردن، یکی از روشهای بالا رفتن از درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
کول بخاردن
فرهنگ گویش مازندرانی
حیوان ماده ای که آماده فحل دادن باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
خستگی در کردن، رفع خستگی با استراحت
فرهنگ گویش مازندرانی
پس رفتن، به پشت رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
فرو ریختن، از هم پاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
هوای شرجی، هوای دم کرده و مرطوب
فرهنگ گویش مازندرانی
به نقطه ی جوس رسیدن آب، غل خوردن، پچیدن از درد، تحمل مشقت.، پیچده شدن، پیچ خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پدید آمدن برگ در آغاز بهار و کامل شدن آن
فرهنگ گویش مازندرانی
پیچ خوردن پا و دیگر اعضای بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به جوش آمدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به دام افتادن، در بند افتادن، فریب خوردن، بدل خوردن در
فرهنگ گویش مازندرانی
پا پیش گذاشتن، جلو رفتن، پیش روی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
از جلوی کسی گذشتن، راه کسی را بریدن، جلوی راه سبز شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
معلق زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از جا در رفتن، ناگاه از حضور ناپدید شدن، گم شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
حرکت کردن، تکان خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
لاغر شدن، ضعیف گشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
از جلوی کسی گذشتن، راه کسی را بریدن، جلوی راه کسی سبز شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تعقیب، پی گرد، دریافتن، ادراک کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تش بهیتن
فرهنگ گویش مازندرانی
عصبانی، جر و بحث کردن، انکار
فرهنگ گویش مازندرانی
جر و بحث کردن، پاپو شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شبیه و مانند شدن، به ارث بردن خلق و خوی، رفتار، رنگ مو و غیره.، برطرف شدن، پس رفتن، کنار رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی